بسوز ای دل اگر تو سوختستی


درونت آتشی افروختستی

بسوز ای دل همه راز نهانی


که خود گفتی و هم خود میندانی

بسوز ای دل که همدردی ندیدی


در این ره همچو خود فردی ندیدی

بسوز ای دل که همراهانت رفتند


در این ره خفته تو ایشان نهفتند

بسوز ای دل که ماندستی تو غمناک


در این ماتم سرای کرهٔ خاک

بسوز ای دل چو تومستی در این راز


بد آخر تا نمانی ذرهٔ باز

بسوز ای دل تو چون ذرات اینجا


که تا گردی حقیقت ذات اینجا

بسوز ای دل که دید یار دیدی


در اینجا غصهٔ بسیار دیدی

بسوز ای دل که مردان چون چراغی


تمامت سوختند اندر فراقی

بسوز ای دل که چون منصور مستی


مکن چون دیگران اینجای هستی

بسوز و نیست شو در نفخه ذات


که آنگه باز یابی عین ذرات

تو گر خود را بسوزانی خدائی


یکی گردی نه چون این دم جدائی

جدائی این زمان از دید دلدار


بمانده اندر این صورت در آزار

ترا اصل است بر بادی و بنگر


ندادی نفس را دادی و بنگر

ترا اصل است چون بادی روانه


بگردی سوی خاکی آشیانه

ترا اصل است بادی عمر بر باد


کجا در باد ماند خاک آباد

ترا چون اصل خاک و باد و آبست


فتاده آتشی در دل چه تابست

تو این بنهادهٔ در پیش خود تو


شده قانع بسوی نیک و بد تو

چنانت آتش اینجا برفروزند


که خشک و تر در اینجاگه بسوزند

چنات باد در پندارت آورد


که ناگاهت بزیر دارت آورد

چنانت آب کرد اینجا روانه


که پنداری که مانی جاودانه

بر این آتش بزن آبی و خوش باش


وگرنه بستهٔ این پنج و شش باش

در این باد هوس تا چند باشی


از آن مانده چنین در بند باشی

اگر آبی زنی بر آتش و باد


شود خاک وجودت جمله آباد

نماند آتش و آبی نماند


در این خاکت دگر تابی نماند

دهد آن آب و خاک آنگاه بر باد


شوی آنگه ندانی ذات آباد

نماند هیچ از دیدار عنصر


وگر پرسی دگر گویم مگو پر

چنین کن این چنین در آخر کار


که تا پرده بسوزانی بیکبار

بسوز این پرده اندر آتش عشق


که تا گردد حقیقت سرکش عشق

بسوز این پرده تا پیدانمائی


تو اندر خویشتن یکتا نمائی

بسوز این پرده ای غافل بمانده


چو بیکاران تو بیحاصل بمانده

بسوز این پرده در دیدار جانان


چو خواهی باشی برخوردار جانان

بسوز این پرده و دیدار او بین


چنین بد نیست او جمله نکو بین